Wednesday, October 31, 2007

میان خاطره هایم کسی قدم می زند...
کسی بند کفشش باز مانده
هر چند قدمی که می رود
زیر پایش گیر می کند،مکث می کند و دوباره...
این روزها تو خم شده ای و
من چشمانت را نمی بینم از بس لب هایت را دیده ام...
برای سقط جنینی که از تو در من ماند...
چه مانده؟!؟
قابله هایی که چشمانشان کور است...
این روزها آبستن یک بوسه ام،حرامزاده ام را دوست دارم!

No comments: